پرنده های قفسی عادت دارن به بی کسی

دختر دستاش میلرزید... میترسید،پسر دستاشو محکم تر گرفته بود میگفت: چیزی نمیشه عزیزم باید انجامش بدیم

تا بیشتر عاشق هم بشیم ، زود تموم میشه... دختر: آخه..... پسر: إ إ إ دیگه آخه نداره که زود باش....

دختره ترسیده بود ولی ترس از دست دادنش بیشتر اذیتش میکرد با خودش میگفت: منو میگیره شوهرمه اشکال

نداره تازه اینجوری بیشتر عاشقم میشه و راضی شد....

تمام شد همانطور که پسر میگفت: زود هم تمام شد ولی همه چیز! هرچیزی که بینشون بود دختر عاشق تر شدهبود ولی پسر...

 پسر:پاشو پاشو جمع کن خودتو، رفت لب پنجره و یه نخ سیگار روشن کرد و گفت: میبینی شهرو!!!  پراز امثال

تو شده...

دختر: مگه من چمه عشقم ؟

پسر: عشقم؟!! هه هه هه

تو اگر پاک بودی من خودمم میکشتم تن به این کار نمیدادی!

پس تنت میخاره دیگه! من یه همچین کسایی رو به عنوان عشق قبول دارم نه برا ازدواج!!!

دختر دیگه بدنش نمی لرزید آروم زیر لب زمزمه کرد راست میگف زود تموم میشه تموم میشه!!

نظرات شما عزیزان:

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: